lundi 8 octobre 2012

بنی آدم سعدی یاد اوری سعدی در زنبق دره

La traduction en anglais – par Iraj Bashiri – de ce poème de Saadi est à l'entrée de l'immeuble de l’Organisation des Nations unies à New York :

Les hommes sont les membres
d'un même corps, ils furent créés à partir de la même essence.

(بنی آدم اعضای یک پیکرند، که در آفرينش ز یک گوهرند)
is the human race,
Thusly has Creation put the Base


Si le destin venait à faire souffrir l'un d'eux, les autres membres ne connaitraient pas le repos
(چو عضوى به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار)
One Limb impacted is sufficient

Toi que le malheur des autres laisse indifférent, tu ne mérites pas d'être appelé Homme(تو کز محنت دیگران بی غمی، نشاید که نامت نهند آدمی)
For all Others to feel the Mace


*************************************************************************
بالزاک در زنبق دره از سعدی یاد میکند


در صفحه 107 فارسی
این گفتگو و ارتباط دلنشین از راه یک دسته  گل به همان گونه است که شما به وسیله یک قطعه شعر با سعدی مربوط می گردید

jeudi 4 octobre 2012

نارسیسو معنی ان

این مطلب که از خاک مهرویان و عاشقان گل می‌روید در ادبیات فارسی و در ادبیات جهان بسیار آمده است :
قبلاً در توضیح "گل نرگس" هم گفتیم که در ادبیات یـونان آمده که جوان زیبایی به نام "نارسیس" زنان بسیاری عاشقش می‌شوند امّا او آنان را آزرده دل می‌کند و زنان او را نفرین می‌کنند و به نفرین زنان دچار می‌شود ، روزی نارسیس چهره‌ی خود را در آب می‌بیند و عاشق خود می‌شود و سرانجام از خود شیفتگی دست به خود کشی می‌زند ، پس از مدتی از خاک گـور او گلی می‌روید که آن را "گل نارسیس" می‌نامنـد و بعدها در فارسی به آن "نـرگس" می‌گویند ، از آن به بـعـد به افراد خودشیفته نارسیس می‌گویند.

"بابا طاهر" می‌گوید :

«بـهـار آیـو بـه صـحرا و در و دشت

جـوانـی هم بهاری بود و بگذشت

ســر قــبــر جــوانــان لــالـه رویـه

دمی که گلرخان آیند به گلگشت»

گل لالـه نـمـاد شهیـد است.

"اوحدی مراغه‌ای" دارد که :

«ز غـم تـو در لــحـد مـن بـه مـثـابـتـی بـگـریـم

کـه ز خـاک مـن بـرویـد گـل سـرخ و نـم برآید »

در داستان هفت خوان "شاهنامه" هم می‌خوانیم

«سراسر به شمشیـرشان کرد چاک

گل انگیـخت از خـون ایـشان ز خاک»

و "گل سرخ" نـمـاد عشق است.

(تـُربـت = خاک ، خاک گـور)

مـعـنـی بـیـت : چون من عاشق تـو هستم وقتی که بـمـیـرم از خاک گور من به جای علف گل سرخ می‌روید.

dimanche 23 septembre 2012

اسماعیل خویی

نامِ عام آمدمان"روشنفکر"!

اسماعیل خوئی

• در عمل دشمنِ خویش و به شعار
دشمنِ کلِ نظام ایم همه.

بیم داریم ز خونین شدن اش:
گر چه خواهانِ قیام ایم همه! ...

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
پنج‌شنبه ۱۲ مرداد ۱٣۹۱ - ۲ اوت ۲۰۱۲



آفتابِ لبِ بام ایم همه:
نیک نزدیک به شام ایم همه.
کوره ی تجربه مان سوخته است:
لیک، با این همه، خام ایم همه.
در عمل دشمنِ خویش و به شعار
دشمنِ کلِ نظام ایم همه.
بیم داریم ز خونین شدن اش:
گر چه خواهانِ قیام ایم همه!
نامِ عام آمدمان "روشنفکر":
یعنی" آزاده " به نام ایم همه.
لیکن آزاده نیابی در ما:
بنده ی نام و مقام ایم همه.
بی چراغِ خردی روشنگر،
رهنوردانِ ظلام ایم همه.
فرصتی نیست که کاری بکنیم:
گرمِ گفتارِ مدام ایم همه.
هرچه گوییم، به معنا، هیچ است:
گرچه استادِ کلام ایم همه.
به عمل پیروِ مردم، هرچند
پیشروشان به مرام ایم همه.
به دغل کاری و در خدعه گری،
از مریدانِ امام ایم همه.
هم پُر آزار و هم آزار پذیر:
نیم دد، نیمی دام ایم همه.
دام چین مان بَرَد آسان از راه:
زآن که پروده ی دام ایم همه.
تیز و رخشنده چو شمشیر نه ایم:
تار و خالی چو نیام ایم همه.
پُر ز گفتار و تهی از کردار:
عینِ "آیاتِ عظام" ایم همه!
نسبتی نیست به خاصان ما را:
نوعِ خاصی ز عوام ایم همه.
زاده ی جامعه ای بس بیمار:
همچو طاعون و جُذام ایم همه.
ناگزیر است ز ما نفرتِ عام:
که، چو جهل، آفتِ عام ایم همه.
نسلِ نو شادا کز ما برهد:
کآفتابِ لبِ بام ایم همه.

هفتم مرداد۱٣۹۱،
بیدرکجای لندن
ابوشکور بلخی (زادهٔ نزدیک به ۳۰۰ (هجری) در بلخ) از شعرای نام‌آور سده چهارم هجری است که به زبان‌های فارسی و عربی شعر گفته‌است. در باره زندگی و شعرهای او آگاهی چندانی به‌جای نمانده‌است. او در روزگار سامانیان می‌زیسته‌است. ابیات و قطعات پراکنده‌ای از آثار او در حدود ۴۰۰ بیت باقی است است.
ابوشکور از مردم بلخ بوده‌است. مهم‌ترین اثر او مثنوی آفرین‌نامه بوده که در بحر متقارب سروده و چنانکه خود گفته در ۳۳۶ هجری به پایان رسانیده‌است. ابوشکور را شاعران سده‌های پس از او در کنار شهید بلخی و رودکی ستوده‌اند. برای نمونه منوچهری چنین می‌گوید:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکیبوشکور بلخی و بوالفتح بُستی هکذی
او جز آفرین‌نامه شعرهای دیگری هم در قالب‌های قطعه، قصیده و شاید غزل داشته‌است که از آنها تک‌بیت‌هایی به گونه پراکنده به‌جای مانده‌است. شعرهای پراکنده او رادر کتاب‌هایی چون لغت فرس اسدی، قابوسنامه، ترجمان‌البلاغه، المعجم فی معاییر اشعارالعجم، مرصادالعباد، لباب‌الالباب عوفی و... می‌توان یافت.

 

 

این اثر برپایه برآوردهای انجام شده و سنجش بیتهایی که از آن در فرهنگ‌ها به عنوان گواه بهره برده شده‌است دست کم دو سوم شاهنامه فردوسی بوده‌است. از آفرین‌نامه تنها سیصد و اندی بیت به جای مانده‌است. این اثر را که در حکمت و اندرز و پند بوده و در بحر متقارب سروده‌شده را یکی از شاهکارهای زبان پارسی دانسته‌اند. آفرین‌نامه را ابوشکور به نام نوح بن نصر سامانی (پادشاهی از ۳۳۱ تا ۳۴۳) به نظم کشیده‌است، چنانکه می‌گوید:
خداوند ما نوح فرّخ‌نژادکه بر شهر ایران بگسترد داد...
آغاز نگارش آفرین‌نامه برپایه بیت زیر ابوشکور در ۳۳۳ (هجری) بوده‌است:
مر این داستان کش بگفت از فیالابر سی‌صد و سی و سه بود سال
او در بیتی دیگر می‌گوید که در هنگام آفرینش این اثر چندساله بوده‌است:
سرانجام کاغاز از این نامه کردجوان بود چون سی و سه ساله مرد
و از این بیت چنین برداشت‌کرده‌اند که سال زادن او نباید پیش از ۳۰۰ هجری قمری باشد.

مضامین شعری ابوشکور [ویرایش]

سرایندگان بسیاری پس از ابوشکور بلخی از مضامین شعر او بهره برده‌اند و اشعار تازه‌ای را بر آن پایه‌ها سروده‌اند، برای نمونه در شعر زیر از ابوشکور:
به دشمن برت استواری مبادکه دشمن درختی‌است تلخ از نهاد
درختی که تلخش بود گوهرااگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوهٔ تلخت آرد پدیداز او چرب و شیرین نخواهی مزید
ز دشمن گر ایدون که یابی شکرگمان‌بر که زهراست، هرگز مخور
مضمون این شعر در هجونامه محمود-که کسانی از آن فردوسی‌اش می‌شمردند- آمده‌است:
درختی که تلخ‌است وی‌را سرشتگرش برنشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آببه بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به کارآوردهمان میوهٔ تلخ بارآورد
گفته‌شده که جامی به خواهرزادهٔ چامه سرایش هاتفی سپرد که این مضمون را جامه‌ای دیگر بپوشاند و او چنین سرود:
اگر بیضهٔ زاغ ظلمت‌سرشتنهی زیر طاووس باغ بهشت
به هنگام آن بیضه پروردنشز انجیر جنّت دهی ارزنش
دهی آبش از چشمهٔ سلسبیلدر آن بیضه دم دردمد جبرئیل
شود عاقبت بیضهٔ زاغ زاغبرد رنج بیهوده طاووس باغ
همچنین ابوشکور در دو بیت چنین می‌گوید:
درختی که خردک بود باغبانبگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندشکه از کژّی و خم بگرداندش
و سعدی این مضمون را چنین می‌گرداند:
شاخ تر را چنان که خواهی پیچنشود خشک جز به آتش راست
خود ابوشکور مضمون این بیت رودکی را گرفته:
هرکه نامُخت از گذشت روزگارنیز ناموزد ز هیچ آموزگار
و چنین برگردانده‌است:
مگر پیش بنشاندت روزگارکه به زو نیابی تو آموزگار
و فردوسی نیز این مضمون را در چهارجای شاهنامه‌اش چنین آورده‌است:
نگه‌کن بدین گردش روزگارکه به زو نیابی تو آموزگار
یکی نغز بازی کند روزگارکه بنشاندت پیش آموزگار
کسی کو بود سودهٔ روزگارنباید به هر کارش آموزگار
گر ایدون که بد بینی از روزگاربه نیکی هم او باشد آموزگار
در بیت دیگری که ظاهراً مطلع قصیده رثائیه‌ای است، از کشته شدن امیری خبر می‌دهد:
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد

 

از فردوسی

 در اغاز داستان  مهبود وزیر انوشیروان ابیات 1621 و1622 جلد پنجم از پادشاهی انوشیروان

چو گويي که فام خرد توختم

همه هر چه بايستم آموختم

يکي نغز بازي کند روزگار

که بنشاندت پيش آموزگار

mercredi 19 septembre 2012

حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت
سعدی
فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین
به دخمه برآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید به زاری و سوز
چو پوسیده دیدش حریرین کفن
به فکرت چنین گفت با خویشتن
من از کرم برکنده بودم به زور
بکندند از او باز کرمان گور
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که می‌گفت گوینده‌ای با رباب:
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
با دو بار کلیک بر روی هر واژه می‌توانید معنای آن را در لغت‌نامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شماره‌گذاری ابیات| وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه) | منبع اولیه: ویکی‌درج | ارسال به فیس‌بوک

حاشیه‌ها

تا به حال حاشیه‌ای برای این شعر نوشته نشده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
حکایت شمارهٔ ۸
سعدی
یکی را از بزرگان به محفلی اندر همی‌ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می‌کردند سر بر آورد و گفت من آنم که من دانم
 
شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است
وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش

طاوس را به نقش و نگاری که هست خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش
با دو بار کلیک بر روی هر واژه می‌توانید معنای آن را در لغت‌نامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه‌ها

تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
وحید کرمی نوشته:
بیت اول قطعه :
شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است/ وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش
در تکمیل تکمله‌ی دوست عزیز وحید کرمی این بیت عربی نیز قبل از بیت مورد اشاره ایشان آمده است
نسخه تصحیح شده مرحوم فروغی/ققنوس/تهران۷۴/ ص۶۵
کفیتَ اَذیَ یا مَن یعُّد مَحاسنی ….. علانیتی هذا ولم تدرَما بطن
خلوت‌گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
 
چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟
جانا! به حاجتی که تو را هست با خدا
 
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حُسن، خدا‌را، بسوختیم
 
آخَر سوال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سُوال نیست
 
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است؟
محتاج قصه نیست گَرَت قصد خون ماست
 
چون رَخت از آن توست، به یَغما چه حاجت است؟
جام جهان نماست ضَمیرِ مُنیرِ دوست
 
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است؟
آن شد که بار منت مَلاح بُردمی!
 
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است؟
ای مدعی! بُرو! که مرا با تو کار نیست
 
اَحباب حاضرند؛ به اَعدا چه حاجت است؟
ای عاشقِ گِدا! چو لب روح بخش یار
 
می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟
حافظ! تو ختم کن که هنر خود عیان شود
 
با مُدعی نزاع و مُحاکا چه حاجت است؟
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را که مدتی ببریدند و بازپیوستند به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست که سروهای چمن پیش قامتش پستند اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند مثال راکب دریاست حال کشته عشق به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری جواب داد که آزادگان تهی دستند به راه عقل برفتند سعدیا بسیار که ره به عالم دیوانگان ندانستند رده: آثار سعدی غزلیات سعدی

مولوی
صوفیی در باغ از بهر گشاد
صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسپی آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفتست انظروا
سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دلست ای بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزه‌ها در عین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و میوه‌ها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دار الغرور
این غرور آنست یعنی این خیال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برین عکس آمده
بر گمانی کین بود جنت‌کده
می‌گریزند از اصول باغها
بر خیالی می‌کنند آن لاغها
چونک خواب غفلت آیدشان به سر
راست بینند و چه سودست آن نظر
بس به گورستان غریو افتاد و آه
تا قیامت زین غلط وا حسرتاه
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد

از ایرج دهقان . شکست عهد من و گفت هر چه بود گذشت

ایرج دهقان


شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت !
بگریه گفتمش آری : ولی چه زود گذشت !

بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید ،
بهار رفت و تو رفتیّ و هرچه بود گذشت

شبی به عمر ، گرم خوش گذشت آن شب بود ،
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت

چه خاطرات خوشی در دلم بجای گذاشت ،
شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت !

گشود بس گره آن شب از کارهای بسته ی ما
صبا چو از برِ آن زلف مشک سود گذشت

مراست عکس تو یادآور سفر ، آری
چسان توانم ازین طرفه یادبود گذشت

غمین مباش و میندیش ازین سفر که ترا
اگرچه بر دل نازک غمی فزود گذشت.



 
 
 ،

از نواب صفا

من چیستم؟ حکایت از یاد رفته ای

تصویری از جوانی بر باد رفته ای


صید ز دست رفته ی سر باز زندگی

با پای خویش در پی صیاد رفته ای


من کیستم؟ ز کوی مرادی که جای توست

نا شاد بازگشته ای و شاد رفته ای


در شوره زار هجر تو محبوس مانده ای

در گلشن خیال تو آزاد رفته ای


کی دید چشم کس به خرابات عاشقی

چون من خراب آمده ، آباد رفته ای


یاد صفا ز خاطره ها کی رود که گفت

من چیستم؟ حکایت از دست رفته ای

منبع : قصه گیسو

dimanche 26 août 2012


مست مستم ساقیا دستم بگیر


مست مستم ساقیا دستم بگیر
تا نیفتادم ز پا دستم بگیر
بر در میخانه با زنجیر عشق
بسته ای پای مرا دستم بگیر
دردمندم عاشقم افسرده ام
ای به دردم آشنا دستم بگیر
اوفتادم سخت در گرداب عشق
این دم آخر بیا دستم بگیر
من که بر این سینه چون آینه
می زنم سنگ تو را دستم بگیر
بیاد شاعر مرحوم بیژن ترقی

vendredi 24 août 2012

از خون جوانان وطن لاله دمیده

این تصنیف تاریخی، هفتمین تصنیف از مجموعه تصنیف های عارف است.
او در مقدمه آن نوشته است
:این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده است. بواسطه عشقی كه حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تضنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران بیاد اولین قربانیان آزادی سروده شده است :

بند یك

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد

در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد

از ابر كرم ، خطه ی ری رشك ختن شد

دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد

چه كجرفتاری ای چرخ

چه بد كرداری ای چرخ

سر كین داری ای چرخ

نه دین داری ،

نه آیین داری ای چرخ

بند دو

از خون جوانان وطن لاله دمیده

از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده

در سایه گل بلبل از این غصه خزیده

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده

چه كجرفتاری ای چرخ ،

واژه های نو:

طبع : چاپ

زاغ : پرنده ای شبیه به كلاغ كه تمام پرهایش سیاه است

زغن : پرنده ای شبیه به كلاغ و كمی كوچكتر از آن

بند سه

خوابند وكیلان و خرابند وزیران

بردند به سرقت همه سیم و زر ایران

ما را نگذارند به یك خانه ویران

یارب بستان داد فقیران ز امیران

چه كجرفتاری ای چرخ ،

...............................

بند چهار

از اشك همه روی زمین زیر و زبر كن

مشتی گرت از خاك وطن هست بسر كن

غیرت كن و اندیشه ایام بتر كن

اندر جلو تیر عدو، سینه سپر كن

چه كجرفتاری ای چرخ ،

...............................

بند پنج

از دست عدو ناله ی من از سر درد است

اندیشه هر آنكس كند از مرگ، نه مرد است

جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است

مردی اگرت هست، كنون وقت نبرد است

چه كجرفتاری ای چرخ،

..............................

واژه ی نو:

عدو : دشمن


بند شش

عارف ز ازل ، تكیه بر ایام نداده است

جز جام، به كس دست، چو خیام نداده است

دل جز بسر زلف دلارام نداده است

صد زندگی ننگ بیك نام نداده است

چه كجرفتاری ای چرخ،

..............................

واژه های نو:

ازل : قدیم

ایام : جمع یوم، روزها

زلف : گیسو

ننگ : زشتی و رسوایی

jeudi 23 août 2012

مير ابوالقاسم فندرسكي
مير ابوالقاسم فندرسكي
مير ابوالقاسم فندرسكي حسين موسوياهل فندرسك استرآباد. در وطن و عصر و زمان با مير محمد باقر داماد موافق و در حالات و اخلاق با اومخالف،چه مير محمد باقر از خانواده ي اعيان و مفتخر به انتساب شيخ عبدالعالي كركي بود و هم اغلب روزگار خود را در خدمتگذاري شاه عباس مي گذرانيد حتي حاضر بود كه زيارت براي او بخواند و شاه تبعيت او را بنمايد. (1) ليكن اين بزرگ مرد از معاشرت اعيان احتراز داشت و همواره با لباس پشمينه ي فرومايگان،مصاحبت با فقرا مي نمود.
ميرزا ابوالقاسم از حكما و دانشمندان عصر شاه صفي بوده،تأليفات نفيسه از او باقي. در زمان شاه صفي به سن هشتاد سالگي وفات كرد سنه ي يك هزار و پنجاه.
(رياض العارفين) مصاحبت مير را با اجامر و اوباش جهت شاه عباس نقل نموده [است كه] وقتي شاه عباس به طور كنايه و ملامت خواسته بود از اين فعل مير جلوگيري نمايد به او اظهار مي كند كه: شنيده ام،بعضي از طلبه ي علم،در سلك اوباش حاضر و به مزخرفات ايشان ناظر مي شوند،مير در جواب مي گويد: من هر روزه در كنار معركه ها حاضرم كسي را از طلاب در آنجا نمي بينم شاه خجل و دم در كشيد. (2)
مدت ها سفر هندوستان كرده در آن جا به اندك چيزي ملازمت مي كرد چون سرّش فاش مي گرديد راه بلاد ديگري مي پيمود و غرض او پيدا كردن حكيم بزرگي بود. صاحب (دبستان [المذاهب] ) براي تأييد مذهب خود كه باطناً زردشتي است،جمعي فقهاي اسلام را آفتاب پرست نوشته. چنان كه آذر كيوان ملقّب به ذوالعلوم را نسبت مي دهد كه روزي به شيخ بهاءالدين عاملي رسيده و صحبت داشت،شيخ بهاءالدين فريفته ي او شد و خود را مريد او و شاگردان او نمود.
و نيز مير ابوالقاسم فندرسكي طريقه ي آفتاب پرستي و ترك كشتن حيوانات را از متابعت شاگردان كيوان آموخت. چنان كه مشهور است وقتي از او پرسيدند چرا به حج نمي روي؟ جواب گفت: (براي آن نمي روم كه مي بايست آن جا گوسفندي را به دست خود قرباني كنم) و از كتاب اصول الفصول تأليف هدايت حكايت نموده كه مير گفته: (وقتي در هندوستان در كنار دريا،بزرگي را ملاقات كردم،گفت: (مسلماني؟) گفتم: (آري) گفت: (قدري قرآن بخوان) قدري خواندم. مرا منع كرد و خود اين آيه را تلاوت كرد: (يا ارض ابلعي مائك (الخ) ) ديدم فوراً آب دريا خشك شد پس خواند: (و يا سماء اقلعي و غيض الماء) باز دريا مثل اول گرديد،درزاويه ي او هفت سال معتكف شدم).
روزي با خود انديشيدم كه اگر در اين هفت سال جايي نشسته بودم بدن من اكسير شده بود،في الحال آن بزرگ از اندرون خانقاه آواز داد كه: (تمناي تو همين بود،بدن تو كيميا باشد) پس از آن كار من به جايي رسيد كه هر چه مي خواستم بنوشم يا بپوشم يا بخورم همه طلا مي نمود. به خود درماندم و استغاثه كردم فرمود: (چنين باشد كه مي خواهي.). به حالت اوليه برگشتم و از اين خيالات بي حاصل گذشتم.
وقتي مير با اهالي هند احتجاج مي نموده به او گفتند كه حجت دين و محكمي آن از دوام عمارت عبادتخانه هاي ما ظاهر مي- شود،مير جواب داده بود كه اگر عبادات ما در عبادتخانه هاي شما به جا آورده شود آن ها نيز طاقت نياورده و به زودي منهدم مي- شود. مير براي جواب آن ها كه گفتند تو مسلمان و عبادتخانه هاي ما حاضر در آنجا عبادات خود را به جاي آر تا معلوم شود مهلتي خواست و چندي را با خداي خود تضرع نمود و پس از آن موقعي را كه با هندوها ميعاد گذارده بود،در عبادتخانه مشغول نماز شد،همين كه الله اكبر را گفت،صداي شكستن طاق بلند شد كه مير از معبد بيرون رفت و طاق فرو ريخت. (3)
مير،معاصر ملا محمد تقي مجلسي بوده و در مذاق عرفان با او موافقت داشته – آقا خوند آقا ملا محمد باقر مجلسي،مير را خوب نمي- دانسته – وقتي مجلسي اول توصيف مير را براي فرزند خود كرده،روز ماه مباركي او را نزد مير برد،مير كاسه ي آلويي طلبيد و آلو برداشته در دهن گذارد ملا محمد باقر از اين حركت متغير شده،برخاسته با پدر اعتراض كرد. بعد مير به ملا محمد تقي گفت: من ديدم اين از اهل شريعت است و ترويجاتي ازو به ظهور مي رسد،نخواستم ميل به طريقت ما كند و آلوها را كه در دهن نگاه داشته بود بيرون آورد. (4)
از اين قبيل حكايات و كرامات كه منشاي آن ها همين حكايات مدوّن در كتب مورخين ايراني مآب است هنوز در افواه بيشتر عوام بيچاره متداول است اين كه معتقدند جسد او كيمياست و جمعي چون در مقام ربودن او بوده اند اطراف قبر او با فلزلات و غيره محكم و استوار ساخته اند تا نتوانند جسد او را بدزدند.
مقبره ي او در تخت فولاد،معروف به تكيه ي مير اغلب محل نذول ارباب ذوق و عرفان است و كتيبه اي به خط مير عماد در اطراف يكي از حجرات‌آن ترسيم شده [است].
مير را قصيده اي معروف كه به حكم: (المرء مخبوءٌ تحت لسانه) بهتر از افسانه هاي سابقه،فضايل او را ظاهر مي سازد:
چرخ با اين اختران،نغر و خوش زيباستي
صورتي در زير دارد هر چه در بالاستي
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا،همان با اصل خود يكتاستي
اين سخن را در نيابد هيچ فهم ظاهري
اگر ابو نصرستي و اگر بوعلي سيناستي
جان اگر نه عارض استي زير اين چرخ كهن
اين به دنيا نيز دايم،زنده و برپاستي
هر چه عارض باشد،آن را جوهري بايد نخست
عقل بر اين دعوي ما شاهدي گوياستي
مي تواني گر ز خورشيد اين صفت ها كسب كرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستي
صورت عقلي كه بي پايان و جاويدان بود
با همه،هم بي همه،مجموع و هم يكتاستي
و بيان مطلب اين قصيده را به عنوان شرح بعضي كتاب مستقل ساخته اند،و نظير اين قصيده از ناصر خسرو علوي،مطلعش اين است:
چيست اين خيمه كه گويي پر گوهر درياستي
و هم شاه نعمت الله [ولي] دارد:
در دو عالم چون يكي دارنده ي اشياستي ... الخ
و نيز قاآني گويد:
حمد بي حد را سزد ذاتي كه بي همتاستي ... الخ
بعضي از بزرگان نزد او تحصيل نموده اند،مانند آقا حسين خوانساري و غيره،وفاتش در سنه ي يك هزار و پنجاه
و [نيز اين اشعار منتسب به اوست]:
كافر شده ام به دست پيغمبر عشق
جنت چه كنم؟ جان من و آذر عشق
شرمنده ي عشق و روزگارم كه شدم
درد دل روزگار،درد سر عشق
**فرزند ميرزا بيك بن مير صدرالدين موسوي استرآبادي،از سادات سماكي استرآباد در گرگان. حكيم و فيلسوف عالي قدر،از مفاخر دانشمندان ايران و اسلام،در حكمت طبيعي و الهي و رياضي و جميع علوم عقليّه ماهر و استاد بوده.
در اعيان الشيعه (7 : 68) به نقل از رياض العلماء گويد: حكيم فاضل فيلسوف صوفي مشهور كثير المهاره في العلوم العقليّه و الرياضيّه،لكنّه قليل البضاعه في العلوم الشرعيّه؛بل و العربيّه!
در طرايق الحقايق (3: 7) شرحي راجع به ملاقات او با يكي از اقطاب در هندوستان،و اعتكافش در خانقاه او به مدت هفت سال،و كيميا شدن بدنش نوشته كه نقل آن خارج از موضوع كتاب ما مي باشد. در تمام كتب او را به جلالت و عظمت نام مي برند،و از فضايل علمي و ملكات نفساني و رياضاتش ستايش مي كنند.
در سال 1050 در اصفهان وفات يافته، (5) و در اول تخت فولاد مدفون شد،سپس تكيه اي بزرگ جهت او احداث نمودند كه به تكيه ي مير معروف است. قبر در قسمت غربي تكيه،روي ايواني بلند بسته شده (6) است.
كتب زير از تأليفات اوست:
1. تاريخ صفويه (7)؛
2. تحقيق المزله؛
3. حقايق الصنايع؛
4. ديوان اشعار؛
5. شرح مهابارات،معروف به جوك،از كتب هندي كتابي در تفسير؛
6. مقوله الحركه و التحقيق فيها؛و غيره. (8)
مير فندرسكي گاهي به مناسبت حال،اشعاري مي سروده كه از آن جمله است:
شرب مدام شد چو ميسر مدام به
چون مي حرام گشت،به ماه حرام به
يك بوسه از رخت ده و يك بوسه از لبت
تا هر دو را چشيده بگويم كدام به
قصيده ي او كه به استقبال ناصر خسرو علوي قبادياني گفته از قصايد حكمي است كه مورد توجه و عنايت حكما قرار گرفته و برخي بر آن شرح نوشته اند:
اول قصيده ي ناصر خسرو اين است:
چيست اين خيمه كه گويي پر گهر درياستي
يا هزاران شمع در پيكاني از ميناستي
قصيده ي مير 32 بيت است و اول آن اين است:
چرخ با اين اختران،نغر و خوش زيباستي
صورتي در زير دارد هر چه در بالاستي
صورت زريرين اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا،همان با اصل خود يكتاستي
اين سخن را در نيابد هيچ فهم ظاهري
گر ابو نصرستي و گر بوعلي سيناستي
سه شرح بر اين قصيده به وسيله ي:
1. محمد صالح بن محمد سعيد خلخالي،از شاگردان ملا محمد صادق اردستاني؛
2. حكيم عباس شريف دارابي،موسوم به تحفه المراد،متوفي به سال 1300 قمري؛
3. شرح محسن بن محمد گيلاني؛
نوشته شده و هر سه شرح به طبع رسيده است.
و هم چنين اين قصيده را سيد امير محمد علي هندي تخميس نموده،اول آن اين است:
اي كه ذاتت در دو گيتي مظهر اسماستي
جوهريّ دهر را چون لؤلؤ لالاستي
بشنو از انجام خود حرفي كه از مبداستي
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستي
صورتي در زير دارد هر چه در بالاستي
پي نوشت ها:
1. شرح زيارت عاشوراي ميرزا ابوالمعالي كرباسي. (مؤلف)
2. ر.ك: رياض العارفين،ص276.
3. ر.ك: احمد بن حاج ملا مهدي نراقي (خزاين)،ص 22.
4. ر.ك: تذكره القبور،ص60.
5. رجال اصفهان: 108.
6. در وقايع السنين و الاعوام در ضمن وقايع سال 1050 ه.ق آمده: فوت سيد سند فطن كيّس استاد الفضلاء،و ورييس الحكما،مير ابوالقاسم فندرسكي،استاد جمعي از فحول چون سيد سند ميرزا رفيعاي ناييني؛و چون علامه فهامه آخوند ملا محمد باقر خراساني؛و چون استاد الفضلاء آقا حسين خوانساري (رحمت الله عليه). مؤلف ارقام،از جناب مولانا محمد علي استرآبادي (كه مسلّم عهد خود در صلاح و سدا و عبادت و اخلاق خوب،با قدر وافري از علم فقه و تفسير و حديث بود) شنيد كه مي فرمود: مير ابوالقاسم مردي بود در كمال ديانت و خوش مذهبي،و معتني به شأن تصلّب در ظواهر شرع و صاحب دين بود.
7. كتاب تحفه العالم در سرگذشت شاه سلطان حسين صفوي از تأليفات ميرزا ابوطالب فندرسكي است كه نسخه ي خطي آن كه در سال 1104 نگاشته شده در كتابخانه ي مركزي دانشگاه تهران موجود است.
8. ريحانه الادب 4: 358.
منابع:
*رجال و مشاهير اصفهان،تأليف مير سيد علي جناب،1385،چاپ اول صص 557 – 561.
**دانشمندان و بزرگان اصفهان،تأليف مرحوم مصلح الدين مهدوي،جلد اول،1384،چاپ اول،صص 197 – 200.
نوروز اکبری زادگان
بگو چی نداره ..؟؟؟؟


یک شعر زیبا از میرفندرسکی..... با این فیلسوف بزرگ چقدر آشنایی دارید؟

چرخ‌ با اين‌ اختران‌ نغز و خوش‌ و زيباستي ‌ صورتي‌ در زير دارد آنچه‌ در بالاستي‌
صورت‌ زيرين‌ اگر بر نردبان‌ معرفت‌ بر رود بالا همان‌ با أصل‌ خود يكتاستي
اين‌ سخن‌ را در نيابد هيچ‌ وَهم‌ ظاهري‌ گر أبونصرستي‌ و گر بوعلی سيناستي‌
جان‌ اگر نه‌ عارض‌ استي‌ زير اين‌ چرخ‌ كبود اين‌ بدنها نيز دائم‌ زنده‌ و برپاستي‌
هر چه‌ عارض‌ باشد او را جوهري‌ بايد نخست‌ عقل‌ بر اين‌ دعوي‌ ما شاهد گوياستي‌
.........................
هر كه‌ فاني‌ شد به‌ او يابد حياتي‌ جاودان‌ ور به‌ خود افتاد كارش‌ بي‌ شك‌ از موتاستي‌
اين‌ گهر در رمز دانايان‌ پيشين‌ سفته‌اند پي‌ برد بر رَمزها هر كسي‌ كه‌ او داناستي‌
زين‌ سخن‌ بگذر كه‌ اين‌ مهجور اهل‌ عالم‌ است‌ راستي‌ پيدا كن‌ و اين‌ راه‌ رو گر راستي‌
هر چه‌ بيرونست‌ از ذاتت‌ نيايد سودمند خويش‌ را كن‌ ساز اگر امروز اگر فرداستي‌
.........................
نفس‌ را چون‌ بندها بگسيخت‌ يابد نام‌ عقل ‌ چون‌ به‌ بي‌ بندي‌ رسد بند دگر برجاستي‌
گفت‌ دانا نفس‌ ما را بعدِ ما حشر است‌ و نشر هر عمل‌ كامروز كرد او را جزا فرداستي‌
گفت‌ دانا نفس‌ ما را بعد ما باشد وجود در جزا و در عمل‌ آزاد و بي‌ همتاستي‌
گفت‌ دانا نفس‌ را آغاز و انجامي‌ بود گفت‌ دانا نفس‌ بي‌ انجام‌ و بي‌ مَبداستي‌
.........................
نفس‌ را اين‌ آرزو در بند دارد در جهان‌ تا ببند آرزوئي‌ بند اندر پاستي‌
خواهشي‌ اندر جهان‌ هر خواهشي‌ را در پي‌است‌ خواهشي‌ بايد كه‌ بعد از

dimanche 12 août 2012

تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی


دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی


ملامت گوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد


در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بگشایی


به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را


تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی


چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید


مرا در رویت از حیرت فرو بسته است گویایی


تو با این حسن نتوانی که رو از خلق در پوشی


که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی


تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی


تو خواب آ لوده ای بر چشم بیداران نبخشایی


گرفتم سرو آزادی نه از ماء معین زادی


مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی


دعایی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن


که گر تلخست شیرین است از آن لب هرچه فرمایی


گمان از تشنگی بردم که دریا در کمر باشد


چو پایابم برفت اکنون بدانستم که دریایی


تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش


مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی


قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن


مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خایی


حاشیه‌ها

تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
مهرزاد شایان نوشته:
*** ماء مهین :
آب خوار و بی مقدار ، کنایه از نطفه
ماخوذ از آیه ۲۰ سوره مرسلات
أَلَمْ نَخْلُقکُّم مِّن مَّاء مَّعینٍ
مگر شما را از آبى بى‏مقدار نیافریدیم ؟
رسته نوشته:
بیت ۹
ظاهرا غلط: پاپانم
پیشنهاد برای تصحیح: پایابم
شاهد: بیت ۶ از غزل ۸ از همین دیوان:
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را.
به این پیوند مراجعه کنید

پاسخ: با تشکر، در تصحیح فروغی هم با ستاره در پاورقی پیشنهاد «پایابم» را داده اما متن را تغییر نداده. متن را تغییر ندادیم.
سیاوش نوشته:
در بیت هفتم میان ماء مهین و مایی تناسب لطیفی وجود دارد . چو دانستی که از مایی میتواند به دو منظور به کار رفته باشد که ایهام بی نظیری پدید آورده است. چودانسنی که از مایی هم میتواند به معنی مستقیم خود برداشت شود به معنی : آنگاه که دانستی یکی از ما هستی ؛ و هم میتواند معنای ایهامی خود را که کمی دور تر است داشته باشد ؛ به معنی : آنگاه که دانستی از ماء معین هستی؛ که این ایهام به باور من بدیع ترین صنعت به کار رفته در این غزل بوده است


پایاب 
ضحضاح . آبی که پا به ته آن رسد و بپا از آن توان گذشت بی سفینه و شنا. (فرهنگ رشیدی ). آبی که پای بر زمین آن رسد و از آنجا پیاده توان گذشت برخلاف غرقاب . (برهان ). گذرگاه آب . (رشیدی ). آبی را گویند که پای به بن آن برسد و آن ضد غرقاب است . (جهانگیری ) ۞ . سنار. حوض . (لغت نامه ٔ اسدی ). حوضی که پای در وی بزمین رسد