vendredi 31 mai 2013

از این ستون به آن ستون فرج است

از این ستون به آن ستون فرج است

در انتظار پیشامد ناگوار همواره باید امیدوار بود.

داستان:
بی گناهی را محكوم به اعدام كرده‌ بودند و او را به ستونی بسته بودند تا تیربارانش كنند. محكوم به شدت اصرار داشت كه او را از آن ستون باز كنند و به ستون دیگری ببندند تا بالاخره قبول كردند و بازش كردند كه به ستون دیگری ببندنش، از قضا همان لحظه دوستان محكوم سر رسیدند و با سربازان درگیر شدند و مرد را فراری دادند.
[فرهنگ مثل‌ها و اصطلاحات متداول در فارسی،23]

خر ما از كرگی دم نداشت

خر ما از كرگی دم نداشت

از ترس از ادعا و حق خود صرف‌نظر كردن.

داستان:
مردى دید خرى در جوى آب افتاده به منظور كمك به صاحب خر دم خر را گرفت كه او را بلند كند. دم خر كنده شد. مرد پا به فرار گذاشت و صاحب خر به دنبال او مى‌دوید. در حال فرار مرد اسبى را دید كه صاحبش دنبالش میدود و فریاد مى‌زد اسب مرا بگیرید. مرد سنگى به طرف اسب انداخت كه به چشم اسب خورد و كورش كرد. صاحب اسب نیز به دنبال مرد شروع كرد به دویدن. مرد از دیوار خانه‌اى بالا رفت و پرید پایین كه روی بیمارى افتاد و بیمار درجا كشته شد. پسر بیمار هم افتاد دنبال مرد. مرد دوان دوان به در خانه‌اى رسید آن را با عجله باز كرد تا وارد خانه شود و در به شكم زن حامله‌اى خورد و جنین سقط شد. شوهر زن نیز دنبال مرد افتاد.

تا آخر مرد را گرفتند و همگى او را نزد قاضى بردند. مرد در فرصتى مناسب رشوه كلانى به قاضى داد و قاضى را خرید. قاضى به شوهر زن حامله گفت كه باید زنش را طلاق بدهد تا به عقد مرد دربیاید و بعد از نه ماه كه بچه‌دار شدند باز مرد او را به شوهرش برگرداند. به پسر بیمار گفت تو هم باید از بالاى دیوار روى بیمار مرد بپرى و به صاحب اسب گفت چون یك چشم اسب كور شده باید اسب را از وصط نصف كنى و پول وزن نصف اسب را از مرد بگیرى. صاحب خر كه این شیوه قضاوت را دید رو به قاضی گفت:«خر ما از كرگى دم نداشت.»
[فرهنگ مثل‌ها و اصطلاحات، ص 168]

jeudi 30 mai 2013

شير و موش

بود شيري به بيشه اي خفته
موشكي كرد خوابش آشفته
آنقدر گوش شير گاز گرفت
گه رها كرد و گاه باز گرفت
تا كه از خواب ، شير شد بيدار
متغير ز موش بد رفتار
دست برد و گرفت كله ي موش
شد گرفتار ، موش بازيگوش
خواست در زير پنجه له كندش
به هوا برده بر زمين زندش
گفت اي موش لوس يك غازي
با دم شير مي كني بازي ؟
موش بيچاره در هراس افتاد
گريه كرد و به التماس افتاد
كه تو شاه وحوشي و من موش
موش هيچ است پيش شاه وحوش
تو بزرگي و ، من خطاكارم
از تو اميد مغفرت دارم
شير از اين لابه رحم حاصل كرد
پنجه وا كرد و موش را ول كرد
اتفاقا سه چهار روز دگر
شير را آمد اين بلا بر سر
از  پي صيد گرگ ، يك صياد
در همان حول و حوش دام نهاد
دام صياد گير شير افتاد
عوض گرگ ، شير گير افتاد
موش چون حال شير را دريافت
ا ز براي خلاص او بشتافت
بند ها را جويد با دندان
تا كه در برد شير از آنجا جان
هر كسي نيك كرد يا بد كرد
بد به خود كرد و نيك با خود كرد
شير چون موش را رهايي داد
خود رها شد ز پنجه ي صياد
ايرج ميرزا