dimanche 23 septembre 2012

اسماعیل خویی

نامِ عام آمدمان"روشنفکر"!

اسماعیل خوئی

• در عمل دشمنِ خویش و به شعار
دشمنِ کلِ نظام ایم همه.

بیم داریم ز خونین شدن اش:
گر چه خواهانِ قیام ایم همه! ...

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
پنج‌شنبه ۱۲ مرداد ۱٣۹۱ - ۲ اوت ۲۰۱۲



آفتابِ لبِ بام ایم همه:
نیک نزدیک به شام ایم همه.
کوره ی تجربه مان سوخته است:
لیک، با این همه، خام ایم همه.
در عمل دشمنِ خویش و به شعار
دشمنِ کلِ نظام ایم همه.
بیم داریم ز خونین شدن اش:
گر چه خواهانِ قیام ایم همه!
نامِ عام آمدمان "روشنفکر":
یعنی" آزاده " به نام ایم همه.
لیکن آزاده نیابی در ما:
بنده ی نام و مقام ایم همه.
بی چراغِ خردی روشنگر،
رهنوردانِ ظلام ایم همه.
فرصتی نیست که کاری بکنیم:
گرمِ گفتارِ مدام ایم همه.
هرچه گوییم، به معنا، هیچ است:
گرچه استادِ کلام ایم همه.
به عمل پیروِ مردم، هرچند
پیشروشان به مرام ایم همه.
به دغل کاری و در خدعه گری،
از مریدانِ امام ایم همه.
هم پُر آزار و هم آزار پذیر:
نیم دد، نیمی دام ایم همه.
دام چین مان بَرَد آسان از راه:
زآن که پروده ی دام ایم همه.
تیز و رخشنده چو شمشیر نه ایم:
تار و خالی چو نیام ایم همه.
پُر ز گفتار و تهی از کردار:
عینِ "آیاتِ عظام" ایم همه!
نسبتی نیست به خاصان ما را:
نوعِ خاصی ز عوام ایم همه.
زاده ی جامعه ای بس بیمار:
همچو طاعون و جُذام ایم همه.
ناگزیر است ز ما نفرتِ عام:
که، چو جهل، آفتِ عام ایم همه.
نسلِ نو شادا کز ما برهد:
کآفتابِ لبِ بام ایم همه.

هفتم مرداد۱٣۹۱،
بیدرکجای لندن
ابوشکور بلخی (زادهٔ نزدیک به ۳۰۰ (هجری) در بلخ) از شعرای نام‌آور سده چهارم هجری است که به زبان‌های فارسی و عربی شعر گفته‌است. در باره زندگی و شعرهای او آگاهی چندانی به‌جای نمانده‌است. او در روزگار سامانیان می‌زیسته‌است. ابیات و قطعات پراکنده‌ای از آثار او در حدود ۴۰۰ بیت باقی است است.
ابوشکور از مردم بلخ بوده‌است. مهم‌ترین اثر او مثنوی آفرین‌نامه بوده که در بحر متقارب سروده و چنانکه خود گفته در ۳۳۶ هجری به پایان رسانیده‌است. ابوشکور را شاعران سده‌های پس از او در کنار شهید بلخی و رودکی ستوده‌اند. برای نمونه منوچهری چنین می‌گوید:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکیبوشکور بلخی و بوالفتح بُستی هکذی
او جز آفرین‌نامه شعرهای دیگری هم در قالب‌های قطعه، قصیده و شاید غزل داشته‌است که از آنها تک‌بیت‌هایی به گونه پراکنده به‌جای مانده‌است. شعرهای پراکنده او رادر کتاب‌هایی چون لغت فرس اسدی، قابوسنامه، ترجمان‌البلاغه، المعجم فی معاییر اشعارالعجم، مرصادالعباد، لباب‌الالباب عوفی و... می‌توان یافت.

 

 

این اثر برپایه برآوردهای انجام شده و سنجش بیتهایی که از آن در فرهنگ‌ها به عنوان گواه بهره برده شده‌است دست کم دو سوم شاهنامه فردوسی بوده‌است. از آفرین‌نامه تنها سیصد و اندی بیت به جای مانده‌است. این اثر را که در حکمت و اندرز و پند بوده و در بحر متقارب سروده‌شده را یکی از شاهکارهای زبان پارسی دانسته‌اند. آفرین‌نامه را ابوشکور به نام نوح بن نصر سامانی (پادشاهی از ۳۳۱ تا ۳۴۳) به نظم کشیده‌است، چنانکه می‌گوید:
خداوند ما نوح فرّخ‌نژادکه بر شهر ایران بگسترد داد...
آغاز نگارش آفرین‌نامه برپایه بیت زیر ابوشکور در ۳۳۳ (هجری) بوده‌است:
مر این داستان کش بگفت از فیالابر سی‌صد و سی و سه بود سال
او در بیتی دیگر می‌گوید که در هنگام آفرینش این اثر چندساله بوده‌است:
سرانجام کاغاز از این نامه کردجوان بود چون سی و سه ساله مرد
و از این بیت چنین برداشت‌کرده‌اند که سال زادن او نباید پیش از ۳۰۰ هجری قمری باشد.

مضامین شعری ابوشکور [ویرایش]

سرایندگان بسیاری پس از ابوشکور بلخی از مضامین شعر او بهره برده‌اند و اشعار تازه‌ای را بر آن پایه‌ها سروده‌اند، برای نمونه در شعر زیر از ابوشکور:
به دشمن برت استواری مبادکه دشمن درختی‌است تلخ از نهاد
درختی که تلخش بود گوهرااگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوهٔ تلخت آرد پدیداز او چرب و شیرین نخواهی مزید
ز دشمن گر ایدون که یابی شکرگمان‌بر که زهراست، هرگز مخور
مضمون این شعر در هجونامه محمود-که کسانی از آن فردوسی‌اش می‌شمردند- آمده‌است:
درختی که تلخ‌است وی‌را سرشتگرش برنشانی به باغ بهشت
ور از جوی خلدش به هنگام آببه بیخ انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام گوهر به کارآوردهمان میوهٔ تلخ بارآورد
گفته‌شده که جامی به خواهرزادهٔ چامه سرایش هاتفی سپرد که این مضمون را جامه‌ای دیگر بپوشاند و او چنین سرود:
اگر بیضهٔ زاغ ظلمت‌سرشتنهی زیر طاووس باغ بهشت
به هنگام آن بیضه پروردنشز انجیر جنّت دهی ارزنش
دهی آبش از چشمهٔ سلسبیلدر آن بیضه دم دردمد جبرئیل
شود عاقبت بیضهٔ زاغ زاغبرد رنج بیهوده طاووس باغ
همچنین ابوشکور در دو بیت چنین می‌گوید:
درختی که خردک بود باغبانبگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندشکه از کژّی و خم بگرداندش
و سعدی این مضمون را چنین می‌گرداند:
شاخ تر را چنان که خواهی پیچنشود خشک جز به آتش راست
خود ابوشکور مضمون این بیت رودکی را گرفته:
هرکه نامُخت از گذشت روزگارنیز ناموزد ز هیچ آموزگار
و چنین برگردانده‌است:
مگر پیش بنشاندت روزگارکه به زو نیابی تو آموزگار
و فردوسی نیز این مضمون را در چهارجای شاهنامه‌اش چنین آورده‌است:
نگه‌کن بدین گردش روزگارکه به زو نیابی تو آموزگار
یکی نغز بازی کند روزگارکه بنشاندت پیش آموزگار
کسی کو بود سودهٔ روزگارنباید به هر کارش آموزگار
گر ایدون که بد بینی از روزگاربه نیکی هم او باشد آموزگار
در بیت دیگری که ظاهراً مطلع قصیده رثائیه‌ای است، از کشته شدن امیری خبر می‌دهد:
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد

 

از فردوسی

 در اغاز داستان  مهبود وزیر انوشیروان ابیات 1621 و1622 جلد پنجم از پادشاهی انوشیروان

چو گويي که فام خرد توختم

همه هر چه بايستم آموختم

يکي نغز بازي کند روزگار

که بنشاندت پيش آموزگار

mercredi 19 septembre 2012

حکایت در معنی بیداری از خواب غفلت
سعدی
فرو رفت جم را یکی نازنین
کفن کرد چون کرمش ابریشمین
به دخمه برآمد پس از چند روز
که بر وی بگرید به زاری و سوز
چو پوسیده دیدش حریرین کفن
به فکرت چنین گفت با خویشتن
من از کرم برکنده بودم به زور
بکندند از او باز کرمان گور
دو بیتم جگر کرد روزی کباب
که می‌گفت گوینده‌ای با رباب:
دریغا که بی ما بسی روزگار
بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دی ماه و اردیبهشت
برآید که ما خاک باشیم و خشت
با دو بار کلیک بر روی هر واژه می‌توانید معنای آن را در لغت‌نامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شماره‌گذاری ابیات| وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه) | منبع اولیه: ویکی‌درج | ارسال به فیس‌بوک

حاشیه‌ها

تا به حال حاشیه‌ای برای این شعر نوشته نشده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
حکایت شمارهٔ ۸
سعدی
یکی را از بزرگان به محفلی اندر همی‌ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه می‌کردند سر بر آورد و گفت من آنم که من دانم
 
شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است
وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش

طاوس را به نقش و نگاری که هست خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش
با دو بار کلیک بر روی هر واژه می‌توانید معنای آن را در لغت‌نامهٔ دهخدا جستجو کنید.

حاشیه‌ها

تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
وحید کرمی نوشته:
بیت اول قطعه :
شخصم به چشم عالمیان خوب منظر است/ وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش
در تکمیل تکمله‌ی دوست عزیز وحید کرمی این بیت عربی نیز قبل از بیت مورد اشاره ایشان آمده است
نسخه تصحیح شده مرحوم فروغی/ققنوس/تهران۷۴/ ص۶۵
کفیتَ اَذیَ یا مَن یعُّد مَحاسنی ….. علانیتی هذا ولم تدرَما بطن
خلوت‌گزیده را به تماشا چه حاجت است؟
 
چون کوی دوست هست، به صحرا چه حاجت است؟
جانا! به حاجتی که تو را هست با خدا
 
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حُسن، خدا‌را، بسوختیم
 
آخَر سوال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سُوال نیست
 
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است؟
محتاج قصه نیست گَرَت قصد خون ماست
 
چون رَخت از آن توست، به یَغما چه حاجت است؟
جام جهان نماست ضَمیرِ مُنیرِ دوست
 
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است؟
آن شد که بار منت مَلاح بُردمی!
 
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است؟
ای مدعی! بُرو! که مرا با تو کار نیست
 
اَحباب حاضرند؛ به اَعدا چه حاجت است؟
ای عاشقِ گِدا! چو لب روح بخش یار
 
می‌داندت وظیفه، تقاضا چه حاجت است؟
حافظ! تو ختم کن که هنر خود عیان شود
 
با مُدعی نزاع و مُحاکا چه حاجت است؟
درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را که مدتی ببریدند و بازپیوستند به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست که سروهای چمن پیش قامتش پستند اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند مثال راکب دریاست حال کشته عشق به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری جواب داد که آزادگان تهی دستند به راه عقل برفتند سعدیا بسیار که ره به عالم دیوانگان ندانستند رده: آثار سعدی غزلیات سعدی

مولوی
صوفیی در باغ از بهر گشاد
صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت او به خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسپی آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفتست انظروا
سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دلست ای بوالهوس
آن برون آثار آثارست و بس
باغها و سبزه‌ها در عین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و میوه‌ها اندر دلست
عکس لطف آن برین آب و گلست
گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دار الغرور
این غرور آنست یعنی این خیال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برین عکس آمده
بر گمانی کین بود جنت‌کده
می‌گریزند از اصول باغها
بر خیالی می‌کنند آن لاغها
چونک خواب غفلت آیدشان به سر
راست بینند و چه سودست آن نظر
بس به گورستان غریو افتاد و آه
تا قیامت زین غلط وا حسرتاه
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد

از ایرج دهقان . شکست عهد من و گفت هر چه بود گذشت

ایرج دهقان


شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت !
بگریه گفتمش آری : ولی چه زود گذشت !

بهار بود و تو بودیّ و عشق بود و امید ،
بهار رفت و تو رفتیّ و هرچه بود گذشت

شبی به عمر ، گرم خوش گذشت آن شب بود ،
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت

چه خاطرات خوشی در دلم بجای گذاشت ،
شبی که با تو مرا در کنار رود گذشت !

گشود بس گره آن شب از کارهای بسته ی ما
صبا چو از برِ آن زلف مشک سود گذشت

مراست عکس تو یادآور سفر ، آری
چسان توانم ازین طرفه یادبود گذشت

غمین مباش و میندیش ازین سفر که ترا
اگرچه بر دل نازک غمی فزود گذشت.



 
 
 ،

از نواب صفا

من چیستم؟ حکایت از یاد رفته ای

تصویری از جوانی بر باد رفته ای


صید ز دست رفته ی سر باز زندگی

با پای خویش در پی صیاد رفته ای


من کیستم؟ ز کوی مرادی که جای توست

نا شاد بازگشته ای و شاد رفته ای


در شوره زار هجر تو محبوس مانده ای

در گلشن خیال تو آزاد رفته ای


کی دید چشم کس به خرابات عاشقی

چون من خراب آمده ، آباد رفته ای


یاد صفا ز خاطره ها کی رود که گفت

من چیستم؟ حکایت از دست رفته ای

منبع : قصه گیسو