dimanche 26 août 2012


مست مستم ساقیا دستم بگیر


مست مستم ساقیا دستم بگیر
تا نیفتادم ز پا دستم بگیر
بر در میخانه با زنجیر عشق
بسته ای پای مرا دستم بگیر
دردمندم عاشقم افسرده ام
ای به دردم آشنا دستم بگیر
اوفتادم سخت در گرداب عشق
این دم آخر بیا دستم بگیر
من که بر این سینه چون آینه
می زنم سنگ تو را دستم بگیر
بیاد شاعر مرحوم بیژن ترقی

vendredi 24 août 2012

از خون جوانان وطن لاله دمیده

این تصنیف تاریخی، هفتمین تصنیف از مجموعه تصنیف های عارف است.
او در مقدمه آن نوشته است
:این تصنیف در دوره دوم مجلس شورای ایران در تهران ساخته شده است. بواسطه عشقی كه حیدرخان عمواوغلی بدان داشت، میل دارم این تضنیف به یادگار آن مرحوم طبع گردد. این تصنیف در آغاز انقلاب مشروطه ایران بیاد اولین قربانیان آزادی سروده شده است :

بند یك

هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد

در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد

از ابر كرم ، خطه ی ری رشك ختن شد

دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد

چه كجرفتاری ای چرخ

چه بد كرداری ای چرخ

سر كین داری ای چرخ

نه دین داری ،

نه آیین داری ای چرخ

بند دو

از خون جوانان وطن لاله دمیده

از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده

در سایه گل بلبل از این غصه خزیده

گل نیز چو من در غمشان جامه دریده

چه كجرفتاری ای چرخ ،

واژه های نو:

طبع : چاپ

زاغ : پرنده ای شبیه به كلاغ كه تمام پرهایش سیاه است

زغن : پرنده ای شبیه به كلاغ و كمی كوچكتر از آن

بند سه

خوابند وكیلان و خرابند وزیران

بردند به سرقت همه سیم و زر ایران

ما را نگذارند به یك خانه ویران

یارب بستان داد فقیران ز امیران

چه كجرفتاری ای چرخ ،

...............................

بند چهار

از اشك همه روی زمین زیر و زبر كن

مشتی گرت از خاك وطن هست بسر كن

غیرت كن و اندیشه ایام بتر كن

اندر جلو تیر عدو، سینه سپر كن

چه كجرفتاری ای چرخ ،

...............................

بند پنج

از دست عدو ناله ی من از سر درد است

اندیشه هر آنكس كند از مرگ، نه مرد است

جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است

مردی اگرت هست، كنون وقت نبرد است

چه كجرفتاری ای چرخ،

..............................

واژه ی نو:

عدو : دشمن


بند شش

عارف ز ازل ، تكیه بر ایام نداده است

جز جام، به كس دست، چو خیام نداده است

دل جز بسر زلف دلارام نداده است

صد زندگی ننگ بیك نام نداده است

چه كجرفتاری ای چرخ،

..............................

واژه های نو:

ازل : قدیم

ایام : جمع یوم، روزها

زلف : گیسو

ننگ : زشتی و رسوایی

jeudi 23 août 2012

مير ابوالقاسم فندرسكي
مير ابوالقاسم فندرسكي
مير ابوالقاسم فندرسكي حسين موسوياهل فندرسك استرآباد. در وطن و عصر و زمان با مير محمد باقر داماد موافق و در حالات و اخلاق با اومخالف،چه مير محمد باقر از خانواده ي اعيان و مفتخر به انتساب شيخ عبدالعالي كركي بود و هم اغلب روزگار خود را در خدمتگذاري شاه عباس مي گذرانيد حتي حاضر بود كه زيارت براي او بخواند و شاه تبعيت او را بنمايد. (1) ليكن اين بزرگ مرد از معاشرت اعيان احتراز داشت و همواره با لباس پشمينه ي فرومايگان،مصاحبت با فقرا مي نمود.
ميرزا ابوالقاسم از حكما و دانشمندان عصر شاه صفي بوده،تأليفات نفيسه از او باقي. در زمان شاه صفي به سن هشتاد سالگي وفات كرد سنه ي يك هزار و پنجاه.
(رياض العارفين) مصاحبت مير را با اجامر و اوباش جهت شاه عباس نقل نموده [است كه] وقتي شاه عباس به طور كنايه و ملامت خواسته بود از اين فعل مير جلوگيري نمايد به او اظهار مي كند كه: شنيده ام،بعضي از طلبه ي علم،در سلك اوباش حاضر و به مزخرفات ايشان ناظر مي شوند،مير در جواب مي گويد: من هر روزه در كنار معركه ها حاضرم كسي را از طلاب در آنجا نمي بينم شاه خجل و دم در كشيد. (2)
مدت ها سفر هندوستان كرده در آن جا به اندك چيزي ملازمت مي كرد چون سرّش فاش مي گرديد راه بلاد ديگري مي پيمود و غرض او پيدا كردن حكيم بزرگي بود. صاحب (دبستان [المذاهب] ) براي تأييد مذهب خود كه باطناً زردشتي است،جمعي فقهاي اسلام را آفتاب پرست نوشته. چنان كه آذر كيوان ملقّب به ذوالعلوم را نسبت مي دهد كه روزي به شيخ بهاءالدين عاملي رسيده و صحبت داشت،شيخ بهاءالدين فريفته ي او شد و خود را مريد او و شاگردان او نمود.
و نيز مير ابوالقاسم فندرسكي طريقه ي آفتاب پرستي و ترك كشتن حيوانات را از متابعت شاگردان كيوان آموخت. چنان كه مشهور است وقتي از او پرسيدند چرا به حج نمي روي؟ جواب گفت: (براي آن نمي روم كه مي بايست آن جا گوسفندي را به دست خود قرباني كنم) و از كتاب اصول الفصول تأليف هدايت حكايت نموده كه مير گفته: (وقتي در هندوستان در كنار دريا،بزرگي را ملاقات كردم،گفت: (مسلماني؟) گفتم: (آري) گفت: (قدري قرآن بخوان) قدري خواندم. مرا منع كرد و خود اين آيه را تلاوت كرد: (يا ارض ابلعي مائك (الخ) ) ديدم فوراً آب دريا خشك شد پس خواند: (و يا سماء اقلعي و غيض الماء) باز دريا مثل اول گرديد،درزاويه ي او هفت سال معتكف شدم).
روزي با خود انديشيدم كه اگر در اين هفت سال جايي نشسته بودم بدن من اكسير شده بود،في الحال آن بزرگ از اندرون خانقاه آواز داد كه: (تمناي تو همين بود،بدن تو كيميا باشد) پس از آن كار من به جايي رسيد كه هر چه مي خواستم بنوشم يا بپوشم يا بخورم همه طلا مي نمود. به خود درماندم و استغاثه كردم فرمود: (چنين باشد كه مي خواهي.). به حالت اوليه برگشتم و از اين خيالات بي حاصل گذشتم.
وقتي مير با اهالي هند احتجاج مي نموده به او گفتند كه حجت دين و محكمي آن از دوام عمارت عبادتخانه هاي ما ظاهر مي- شود،مير جواب داده بود كه اگر عبادات ما در عبادتخانه هاي شما به جا آورده شود آن ها نيز طاقت نياورده و به زودي منهدم مي- شود. مير براي جواب آن ها كه گفتند تو مسلمان و عبادتخانه هاي ما حاضر در آنجا عبادات خود را به جاي آر تا معلوم شود مهلتي خواست و چندي را با خداي خود تضرع نمود و پس از آن موقعي را كه با هندوها ميعاد گذارده بود،در عبادتخانه مشغول نماز شد،همين كه الله اكبر را گفت،صداي شكستن طاق بلند شد كه مير از معبد بيرون رفت و طاق فرو ريخت. (3)
مير،معاصر ملا محمد تقي مجلسي بوده و در مذاق عرفان با او موافقت داشته – آقا خوند آقا ملا محمد باقر مجلسي،مير را خوب نمي- دانسته – وقتي مجلسي اول توصيف مير را براي فرزند خود كرده،روز ماه مباركي او را نزد مير برد،مير كاسه ي آلويي طلبيد و آلو برداشته در دهن گذارد ملا محمد باقر از اين حركت متغير شده،برخاسته با پدر اعتراض كرد. بعد مير به ملا محمد تقي گفت: من ديدم اين از اهل شريعت است و ترويجاتي ازو به ظهور مي رسد،نخواستم ميل به طريقت ما كند و آلوها را كه در دهن نگاه داشته بود بيرون آورد. (4)
از اين قبيل حكايات و كرامات كه منشاي آن ها همين حكايات مدوّن در كتب مورخين ايراني مآب است هنوز در افواه بيشتر عوام بيچاره متداول است اين كه معتقدند جسد او كيمياست و جمعي چون در مقام ربودن او بوده اند اطراف قبر او با فلزلات و غيره محكم و استوار ساخته اند تا نتوانند جسد او را بدزدند.
مقبره ي او در تخت فولاد،معروف به تكيه ي مير اغلب محل نذول ارباب ذوق و عرفان است و كتيبه اي به خط مير عماد در اطراف يكي از حجرات‌آن ترسيم شده [است].
مير را قصيده اي معروف كه به حكم: (المرء مخبوءٌ تحت لسانه) بهتر از افسانه هاي سابقه،فضايل او را ظاهر مي سازد:
چرخ با اين اختران،نغر و خوش زيباستي
صورتي در زير دارد هر چه در بالاستي
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا،همان با اصل خود يكتاستي
اين سخن را در نيابد هيچ فهم ظاهري
اگر ابو نصرستي و اگر بوعلي سيناستي
جان اگر نه عارض استي زير اين چرخ كهن
اين به دنيا نيز دايم،زنده و برپاستي
هر چه عارض باشد،آن را جوهري بايد نخست
عقل بر اين دعوي ما شاهدي گوياستي
مي تواني گر ز خورشيد اين صفت ها كسب كرد
روشن است و بر همه تابان و خود تنهاستي
صورت عقلي كه بي پايان و جاويدان بود
با همه،هم بي همه،مجموع و هم يكتاستي
و بيان مطلب اين قصيده را به عنوان شرح بعضي كتاب مستقل ساخته اند،و نظير اين قصيده از ناصر خسرو علوي،مطلعش اين است:
چيست اين خيمه كه گويي پر گوهر درياستي
و هم شاه نعمت الله [ولي] دارد:
در دو عالم چون يكي دارنده ي اشياستي ... الخ
و نيز قاآني گويد:
حمد بي حد را سزد ذاتي كه بي همتاستي ... الخ
بعضي از بزرگان نزد او تحصيل نموده اند،مانند آقا حسين خوانساري و غيره،وفاتش در سنه ي يك هزار و پنجاه
و [نيز اين اشعار منتسب به اوست]:
كافر شده ام به دست پيغمبر عشق
جنت چه كنم؟ جان من و آذر عشق
شرمنده ي عشق و روزگارم كه شدم
درد دل روزگار،درد سر عشق
**فرزند ميرزا بيك بن مير صدرالدين موسوي استرآبادي،از سادات سماكي استرآباد در گرگان. حكيم و فيلسوف عالي قدر،از مفاخر دانشمندان ايران و اسلام،در حكمت طبيعي و الهي و رياضي و جميع علوم عقليّه ماهر و استاد بوده.
در اعيان الشيعه (7 : 68) به نقل از رياض العلماء گويد: حكيم فاضل فيلسوف صوفي مشهور كثير المهاره في العلوم العقليّه و الرياضيّه،لكنّه قليل البضاعه في العلوم الشرعيّه؛بل و العربيّه!
در طرايق الحقايق (3: 7) شرحي راجع به ملاقات او با يكي از اقطاب در هندوستان،و اعتكافش در خانقاه او به مدت هفت سال،و كيميا شدن بدنش نوشته كه نقل آن خارج از موضوع كتاب ما مي باشد. در تمام كتب او را به جلالت و عظمت نام مي برند،و از فضايل علمي و ملكات نفساني و رياضاتش ستايش مي كنند.
در سال 1050 در اصفهان وفات يافته، (5) و در اول تخت فولاد مدفون شد،سپس تكيه اي بزرگ جهت او احداث نمودند كه به تكيه ي مير معروف است. قبر در قسمت غربي تكيه،روي ايواني بلند بسته شده (6) است.
كتب زير از تأليفات اوست:
1. تاريخ صفويه (7)؛
2. تحقيق المزله؛
3. حقايق الصنايع؛
4. ديوان اشعار؛
5. شرح مهابارات،معروف به جوك،از كتب هندي كتابي در تفسير؛
6. مقوله الحركه و التحقيق فيها؛و غيره. (8)
مير فندرسكي گاهي به مناسبت حال،اشعاري مي سروده كه از آن جمله است:
شرب مدام شد چو ميسر مدام به
چون مي حرام گشت،به ماه حرام به
يك بوسه از رخت ده و يك بوسه از لبت
تا هر دو را چشيده بگويم كدام به
قصيده ي او كه به استقبال ناصر خسرو علوي قبادياني گفته از قصايد حكمي است كه مورد توجه و عنايت حكما قرار گرفته و برخي بر آن شرح نوشته اند:
اول قصيده ي ناصر خسرو اين است:
چيست اين خيمه كه گويي پر گهر درياستي
يا هزاران شمع در پيكاني از ميناستي
قصيده ي مير 32 بيت است و اول آن اين است:
چرخ با اين اختران،نغر و خوش زيباستي
صورتي در زير دارد هر چه در بالاستي
صورت زريرين اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا،همان با اصل خود يكتاستي
اين سخن را در نيابد هيچ فهم ظاهري
گر ابو نصرستي و گر بوعلي سيناستي
سه شرح بر اين قصيده به وسيله ي:
1. محمد صالح بن محمد سعيد خلخالي،از شاگردان ملا محمد صادق اردستاني؛
2. حكيم عباس شريف دارابي،موسوم به تحفه المراد،متوفي به سال 1300 قمري؛
3. شرح محسن بن محمد گيلاني؛
نوشته شده و هر سه شرح به طبع رسيده است.
و هم چنين اين قصيده را سيد امير محمد علي هندي تخميس نموده،اول آن اين است:
اي كه ذاتت در دو گيتي مظهر اسماستي
جوهريّ دهر را چون لؤلؤ لالاستي
بشنو از انجام خود حرفي كه از مبداستي
چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستي
صورتي در زير دارد هر چه در بالاستي
پي نوشت ها:
1. شرح زيارت عاشوراي ميرزا ابوالمعالي كرباسي. (مؤلف)
2. ر.ك: رياض العارفين،ص276.
3. ر.ك: احمد بن حاج ملا مهدي نراقي (خزاين)،ص 22.
4. ر.ك: تذكره القبور،ص60.
5. رجال اصفهان: 108.
6. در وقايع السنين و الاعوام در ضمن وقايع سال 1050 ه.ق آمده: فوت سيد سند فطن كيّس استاد الفضلاء،و ورييس الحكما،مير ابوالقاسم فندرسكي،استاد جمعي از فحول چون سيد سند ميرزا رفيعاي ناييني؛و چون علامه فهامه آخوند ملا محمد باقر خراساني؛و چون استاد الفضلاء آقا حسين خوانساري (رحمت الله عليه). مؤلف ارقام،از جناب مولانا محمد علي استرآبادي (كه مسلّم عهد خود در صلاح و سدا و عبادت و اخلاق خوب،با قدر وافري از علم فقه و تفسير و حديث بود) شنيد كه مي فرمود: مير ابوالقاسم مردي بود در كمال ديانت و خوش مذهبي،و معتني به شأن تصلّب در ظواهر شرع و صاحب دين بود.
7. كتاب تحفه العالم در سرگذشت شاه سلطان حسين صفوي از تأليفات ميرزا ابوطالب فندرسكي است كه نسخه ي خطي آن كه در سال 1104 نگاشته شده در كتابخانه ي مركزي دانشگاه تهران موجود است.
8. ريحانه الادب 4: 358.
منابع:
*رجال و مشاهير اصفهان،تأليف مير سيد علي جناب،1385،چاپ اول صص 557 – 561.
**دانشمندان و بزرگان اصفهان،تأليف مرحوم مصلح الدين مهدوي،جلد اول،1384،چاپ اول،صص 197 – 200.
نوروز اکبری زادگان
بگو چی نداره ..؟؟؟؟


یک شعر زیبا از میرفندرسکی..... با این فیلسوف بزرگ چقدر آشنایی دارید؟

چرخ‌ با اين‌ اختران‌ نغز و خوش‌ و زيباستي ‌ صورتي‌ در زير دارد آنچه‌ در بالاستي‌
صورت‌ زيرين‌ اگر بر نردبان‌ معرفت‌ بر رود بالا همان‌ با أصل‌ خود يكتاستي
اين‌ سخن‌ را در نيابد هيچ‌ وَهم‌ ظاهري‌ گر أبونصرستي‌ و گر بوعلی سيناستي‌
جان‌ اگر نه‌ عارض‌ استي‌ زير اين‌ چرخ‌ كبود اين‌ بدنها نيز دائم‌ زنده‌ و برپاستي‌
هر چه‌ عارض‌ باشد او را جوهري‌ بايد نخست‌ عقل‌ بر اين‌ دعوي‌ ما شاهد گوياستي‌
.........................
هر كه‌ فاني‌ شد به‌ او يابد حياتي‌ جاودان‌ ور به‌ خود افتاد كارش‌ بي‌ شك‌ از موتاستي‌
اين‌ گهر در رمز دانايان‌ پيشين‌ سفته‌اند پي‌ برد بر رَمزها هر كسي‌ كه‌ او داناستي‌
زين‌ سخن‌ بگذر كه‌ اين‌ مهجور اهل‌ عالم‌ است‌ راستي‌ پيدا كن‌ و اين‌ راه‌ رو گر راستي‌
هر چه‌ بيرونست‌ از ذاتت‌ نيايد سودمند خويش‌ را كن‌ ساز اگر امروز اگر فرداستي‌
.........................
نفس‌ را چون‌ بندها بگسيخت‌ يابد نام‌ عقل ‌ چون‌ به‌ بي‌ بندي‌ رسد بند دگر برجاستي‌
گفت‌ دانا نفس‌ ما را بعدِ ما حشر است‌ و نشر هر عمل‌ كامروز كرد او را جزا فرداستي‌
گفت‌ دانا نفس‌ ما را بعد ما باشد وجود در جزا و در عمل‌ آزاد و بي‌ همتاستي‌
گفت‌ دانا نفس‌ را آغاز و انجامي‌ بود گفت‌ دانا نفس‌ بي‌ انجام‌ و بي‌ مَبداستي‌
.........................
نفس‌ را اين‌ آرزو در بند دارد در جهان‌ تا ببند آرزوئي‌ بند اندر پاستي‌
خواهشي‌ اندر جهان‌ هر خواهشي‌ را در پي‌است‌ خواهشي‌ بايد كه‌ بعد از

dimanche 12 août 2012

تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی


دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی


ملامت گوی بیحاصل ترنج از دست نشناسد


در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بگشایی


به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را


تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی


چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید


مرا در رویت از حیرت فرو بسته است گویایی


تو با این حسن نتوانی که رو از خلق در پوشی


که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی


تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی


تو خواب آ لوده ای بر چشم بیداران نبخشایی


گرفتم سرو آزادی نه از ماء معین زادی


مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی


دعایی گر نمی گویی به دشنامی عزیزم کن


که گر تلخست شیرین است از آن لب هرچه فرمایی


گمان از تشنگی بردم که دریا در کمر باشد


چو پایابم برفت اکنون بدانستم که دریایی


تو خواهی آستین افشان و خواهی روی در هم کش


مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی


قیامت می کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن


مسلم نیست طوطی را در ایامت شکر خایی


حاشیه‌ها

تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
مهرزاد شایان نوشته:
*** ماء مهین :
آب خوار و بی مقدار ، کنایه از نطفه
ماخوذ از آیه ۲۰ سوره مرسلات
أَلَمْ نَخْلُقکُّم مِّن مَّاء مَّعینٍ
مگر شما را از آبى بى‏مقدار نیافریدیم ؟
رسته نوشته:
بیت ۹
ظاهرا غلط: پاپانم
پیشنهاد برای تصحیح: پایابم
شاهد: بیت ۶ از غزل ۸ از همین دیوان:
وقتی در آبی تا میان دستی و پایی می‌زدم
اکنون همان پنداشتم دریای بی پایاب را.
به این پیوند مراجعه کنید

پاسخ: با تشکر، در تصحیح فروغی هم با ستاره در پاورقی پیشنهاد «پایابم» را داده اما متن را تغییر نداده. متن را تغییر ندادیم.
سیاوش نوشته:
در بیت هفتم میان ماء مهین و مایی تناسب لطیفی وجود دارد . چو دانستی که از مایی میتواند به دو منظور به کار رفته باشد که ایهام بی نظیری پدید آورده است. چودانسنی که از مایی هم میتواند به معنی مستقیم خود برداشت شود به معنی : آنگاه که دانستی یکی از ما هستی ؛ و هم میتواند معنای ایهامی خود را که کمی دور تر است داشته باشد ؛ به معنی : آنگاه که دانستی از ماء معین هستی؛ که این ایهام به باور من بدیع ترین صنعت به کار رفته در این غزل بوده است


پایاب 
ضحضاح . آبی که پا به ته آن رسد و بپا از آن توان گذشت بی سفینه و شنا. (فرهنگ رشیدی ). آبی که پای بر زمین آن رسد و از آنجا پیاده توان گذشت برخلاف غرقاب . (برهان ). گذرگاه آب . (رشیدی ). آبی را گویند که پای به بن آن برسد و آن ضد غرقاب است . (جهانگیری ) ۞ . سنار. حوض . (لغت نامه ٔ اسدی ). حوضی که پای در وی بزمین رسد

mercredi 8 août 2012

از ماست که بر ماست از بهار


این دود سیه فام که از بام وطن خاست
از ماست که بر ماست
وین شعله سوزان که برآمد ز چپ و راست
از ماست که بر ماست
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجا است
از ماست که بر ماست

از رهی معیری سو سن وحشی

سوسن وحشی

دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید
نمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید
روشنی بخش حریقان مه و خورشید نبود
آتشی بود که از باده مستانه دمید
چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق
نور مهتاب ز خکستر پروانه دمید
عقل کوته نظر آهنگ نظر بازی کرد
تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی
منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید
آتش انگیز بود باده نوشین گویی
نفس گرم رهی از دل پیمانه دمید

samedi 4 août 2012

قصیدهٔ شمارهٔ ۴
هلالی جغتایی
شتر کشیدی اگر بار دل ز حجرهٔ تن
شدی نزار شتر زیر بار حجرهٔ من
شتر به باد رود، حجره نیز خاک شود
گرت شتر بود از سنگ و حجره از آهن
اجل به حجرهٔ گیتی عجب شترجانی‌ست!
که محمل شتر اوست حجره‌های بدن
به حجره و شتر ارکان دین چو قایم نیست
قوائم شتر و رخت حجره را بشکن
شتر به حجره بران تا در مدینه، که هست
در آن زمین شتر و حجرهٔ رسول زمن
ز حجره و شتر آن جناب منفعل‌ست
کلیم با شتر طور و حجرهٔ ایمن
ز دیده زد شتر تو قدم به حجرهٔ دل
کزان لبان شتر حجرهٔ مراست لبن
سرشک لعل که زد شترت به حجرهٔ چشم
ز حجره داد به من صد شتر عقیق یمن
به حجره بس که دلم بر شتر زند آتش
شتر به حجله نماید، چو شعله در گلخن
به حجره هیمه ندارم جز استخوان شتر
شتر به حجرهٔ جان آورم، دهم روغن
شتردلم من اگر نه مراست حجرهٔ طبل
ز حجره‌ام شتران بار برده از همه فن
چه معدن‌ست شتر حجره‌ام که از نظمش
به حجره‌ها شتران می‌برند در عدن
شته نه هم ملخست و نه حجره خانهٔ مور
شتر چو قصر بهشت‌ست و حجره چون گلشن
خوش آن که در طلا حجره و شتربانش
روان شود شتر روح ما ز حجرهٔ تن
شکاف حجرهٔ من چیست؟ چون دهان شتر
به قصد من چو شتر حجره باز کرده دهن
اگر نهد شترش رو به حجله‌ام شب تار
شود چو چشم شتر حجرهٔ دلم روشن
ز حجره‌ام شترش چون به خار قانع شد
به حجره خارشتر خوش‌تر آید از گلخن
به یمن احمد و اوصاف حجره و شترش
هزار بار شتر حجره می‌توان گفتن
به یاد حجرهٔ او بار بر شتر بندم
شتر کنیم ز تابود و حجره از مدفن
هلالی از شتر و حجره‌اش سخن تا کی؟
شتر به حجرهٔ مقصود کی رسد به سخن
همیشه تا شتر ابر گرد حجرهٔ گل
به حجره‌های افق چون شتر کند مسکن
فلک پی شتر و حجره باد از سر مهر
به حجرهٔ شتر از رشته‌ای مهر رسن